گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد هشتم
شگفتا!








نخست باري بود، که چوبین درب خانه فاطمه، آن چنانش، میکوفتند!!! و هم، باري نخست بود، که بالا میگرفت، منفور نفیري،
هر تباهی، هر سیاهی! اما، چه باید « ریشهي » ، آن چنان، از شریري شرور! [ صفحه 142 ] آري، فریاد، فریاد همان لا یعقل شیاد بود
وار، اما غم انگیز « نسیم » نمودن که پاسخ ریشه را از ریشه باید شنود! ریشهي همه آنچه میباید، و میشاید! این بود که هواي
ها، تا که واشکفند، بل، بر چوبکهاي خس گون « غنچه » فاطمه، از روزن و شکاف درب خانهاش به بیرون مینوازید، اما، نه بر
خشک و خشن! و میگفتشان: ندیدهام، تا کنون، که حضور آیند کسی را، این سان! راستی که چه خشم آگین! و خشونت بارید
یکیشان همان... بود، آري، عمر! و آتشیش در دست! [ صفحه 143 ] شگفتا! آتش در دست آتش! فاطمهاش « شما » شما! و آن
مان؟! و آن... گفت: نعم، آري، « خانه » آتش کشیدن !« آتش » گفت: یابن الخطاب! اجئت لتحرق دارنا؟! پسر خطاب! آمدهاي براي
آمدهام...! او تدخلوا فیما دخل فیه الامه! جز آنکه شما نیز گردن نهید، آنچه را که اسلامیان به گردن نهادند! یعنی که، همدست
باید شوید، و همداستان، ما را، و بیعت دارید، و تبعیت، خلیفهمان را، ابوبکر را! [ صفحه 144 ] ورنه، به خدایم سوگند به آتش
باشد! واحسرتا! عزتمند آن همه روزها، به دیگر بار، بخواست، « که » باشد، هر « چه » هر ،« ساکنانش » را، با « خانه » ، خواهم کشیدن
خستهي حنجرهاش را، تا که بگوید، و گفت، و چه آرام، اما پر بغض: اي عمر! ما را که با تو کاري نیست! ما را رها کن! با ما چه
کاریت هست؟! وایم و صد واي! که آن پر پناه سنگین دل، که به دنبال داشت دجالگان ناغیرتمند را، بسی، [ صفحه 145 ] بالا ببرد،
بیشرمانه، عربدهاش را، که چه آکنده بود از زهر خشم و خشونت: درب را باز کن! درب را باز کن! ورنه به آتش خواهیم کشید،
صفحه 21 از 35
گفتن، بگفت با خسته « نایش » بود رفتن را، و نه « پایش » خانهتان را! و آن بیپایان غم، و بیکران رنج پرشکیب، در آن گاه که نه
و همینجا !« خدعه » و تمامیاش ،« خود » را چه میفهمید آن همهاش « خدا » صدایی که: اي عمر! نمیترسی؟! از خداي نمیترسی؟! و
بگفت: اي پدر! اي رسول خداي! [ صفحه 146 ] ما پس از تو از پسر « تاثر » و « تحسر » امانش نداد، و با چه « گریه » بود که علی
را چه گرییدند! نزدیک بود، « تنهایی » و « غربت » خطاب، و پسر ابی قحافه، چه چیزها که ندیدیم! و مردم تا که شنیدند و بدیدند این
دلهاشان پاره شود، و جگرهاشان بشکافد از اندوه! نتوانستند که تحمل دارند، و بگفتند: ما که نیستیم، و بازگشتند! اما او، که
اش از دل او داشت، گروهی دیگر خواست، [ 42 ] . و آمدند، و فرمان بداد آتش را!! و خود نیز این معرکه را آتش « سنگی » ، سنگ
بیار، و ببار! و درب چه میفهمید، بیچاره با اشتیاق تمام بسوخت! و خداي، آن روز، ماجرا را میدید! و از نزدیک! اما چیزي
نمیگفت! عجب صبري خدا دارد! [ صفحه 147 ] اما از انصاف نمیتوانم گذشت، ملائک را بدیدم، که چه دست به کار بودند، و
همه چیزي را مینوشتند، نمیدانم، شاید، شاید که نه، حتما، حتما خدایشان گفته بود، که از هیچ نباید گذشت، حتی ذرهها را! و
غبار ،« خون » همین هم بود که چشمهاشان چه میپایید ماجرا را! و دستهاشان چه پرشتاب که مینوشت! یادم نمیرود وقتی که با
فتنه نشست، و ماجرا به خاتمت خویش انجامید، دیدم که ملائت نگاهشان به هم میدوخت، و همزمان که بند پروندهها را به هم
سرد، از سر درد برمیکشیدند! اما هیچ نمیگفتند « آهی » گره میدادند، چه این سوي و آن سوي میبردند سرهاشان را! و چه
[ تمام! [ صفحه 149 « خشم » همدیگر را، که محضر، محضر خداي بود، و خداي در
غلاف شمشیر!
نیز هم! و بیفتاد! اما، « پهلو » تنها، نه! [ صفحه 150 ] که ،« درب » ، نیز هم! و بشکست! اما « پاي » تنها، نه! که با ،« دست » بکوفت! اما، با
دردانهاش نیز هم! و این، از آن بود، که در میان بود، فاطمه، درب، و دیوار را! و درب دیوار، یکی دگر « دلبند » تنها، نه! که ،« فاطمه »
بار، میانهاش داشت، و آن بد آنگاه، که وارد آمد، عدو به داخل، به داخل صحن، و صحن خانه، و رشتهاي بست، به گردن شوي، و
را! همان « علی » را، و « عدو » ، بود، فاطمه « میانه » ، میکشیدش، [ صفحه 151 ] عدو به سویی، علی به سویی! آري، نیز در این میان
بود، لا یعقل و لا یشعر! و اینجا نیز « دیوار » ، بود، شهر دانش پیامبر- ص- را، و همان عدو، که چونان « درب » ، علی، که چونان
صفحه 152 ] و میگفت، با چه سوزي، و ] !« دستانش » ، بود، به دامان علی « آویخته » آري، فاطمه را میگویم، که !« دلی » شکست، اما
ماتمی! که نمیگذارم! نه! نمیگذارم! به کجا میبریدش؟! نه، او نمیآید، رهایش کنید! اما، آن نامرد مردم، میکشیدند، آن رشته
سیاه را، که یکسرش بدست بود بیسروپایی، و آن دیگر، بر سر آن سردار...! و فاطمه مگر رهایش میساخت، و چه غمانگیز
هاش: چگونه فریادت نزنم، چرا دم از یادت نزنم، در اوج تنهایی! مگر زمین ویرانه شود، جهان همه بیگانه شود، علی توأم « شیون »
حزن تا کجا بود، که دلها شکست، [ صفحه 153 ] و جاري شد، چه اشکها! از آن « اوج » همراه! علی توأم همراه! و من ندانمی که
همه چشمان کور! و دست کشیدند، و راه خود را در پیش! و چه شرمآگین! باز هم عمر، دستورش صادر، و انجام شد! آه! گردیده
بود قنفذ، همدست با مغیره، این با غلاف شمشیر، او تازیانه میزد، گاهی به پشت و پهلو، گاهی به دست و بازو، گاهی به چشم و
صورت، گاهی به شانه میزد! دستهاش معذرتش را بخواستند، و بی آنکه خود بخواهند به زمین افتادند، و چه میلرزیدند! و نیز
نایش از گفتار بماند، [ صفحه 154 ] و صورت نیز بر خاك نشست! اما به شتابان میبردند دلستانش را، علی را! اي ساربان آهسته
ران کارام جانم میرود و آن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی
دور از او در استخوانم میرود محمل بدار اي ساربان تندي مکن با کاروان کز عشق آن سروروان گویی روانم میرود او میرود
دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود باز آي بر چشمم نشین اي دلستان نازنین کاشوب و
فریاد از زمین بر آسمانم میرود و ناگاه به هوش آمد، فضه را گفت شویم کجاست؟! به کجا رفت؟! گفتش: به مسجد! برخاست!
صفحه 22 از 35
پدر داشت، [ صفحه 155 ] و چه « مرطوب » ندانم چگونه رسید! اما نتوانست خود را به دامانش رساند! بیتاب شد، و رویش به خاك
اندوهبار میگفتش! نفسی علی ز فراتها محبوسه یا لیتها خرجت مع الزفرات بابا! جانم، زندانی نفسهایم شدهاند، اي کاش! این
جانم، و این نفسهایم با هم رخت برمیبستند، از وجودم! لا خیر بعدك فی الحیاه و انما ابی مخافه ان تطول حیاتی بابا! با رفتن تو،
ي! و گریهام از آنست که مباد حیاتم، و زنده ماندنم، از پس تو، به طول انجامد! [ 43 ] . و « خیر » نیست، هیچ « هیچ » ، در این زندگانی
چه آهی کشید آنگاه، و بگفت: [ صفحه 156 ] وامحمدا! و احبیباه! وا اباه! اي واي! بر کمی یاران! اي واي! بر اندوه، و غمی طولانی!
ي « شمشیر » بالاي سرش، و « عمر » بر منبر بود، و « ابوبکر » ، ي بود، امروز! و در همانحال « بد » و اي واي! بر این مصیبت! چه روز
نخواهم نمودن! والبیعه لی « بیعت » کن! و علی گفت: والله لا ابایع، به خداي سوگند « بیعت » : علی را بگفت « اهانت » بدست، و با چه
نیست، « بیعت » به « حاضر » ، دارد « جنگ » با تو سر « مرد » ابوبکر را گفت: این ،« عمر » ! فی رقابکم، بر شماست که با من بیعت نمایید
با حسرت تمام، شاهد « حسین » [ و [ صفحه 157 « حسن » ، را میزنیم! و این را در حالی بگفت که دو فرزند امام « گردنش » ، فرمان ده
هاشان آرام بر گونههاشان جاري شد! خدایا نکند...! باباي « اشک » آن ماجراي تخل میبودند، و تا که بشنیدند این گفتار عمر را
نکنید! به خدایم سوگند! « گریه » ، مظلوم تا بدید آنانرا که اشکهاشان امانشان را برده است، به آغوششان گرفت، و گفتشان: نه
پدر توان ندارند! [ 44 ] . نه، گریه نکنید! عدي بن حاتم گوید: والله ما رحمت احدا قط رحمتی علی بن « قتل » نمیتوانند، اینان بر
ابیطالب- ع- جین ابی به ملبیا بثوبه! یقودونه الی ابیبکر و قالوا: بایع! قال: فان لم افعل؟ قالوا: نضرب الذي فیه عیناك! به خداي
میسوخت! [ صفحه 158 ] در آن هنگام که جامهاش را بر « علی » سوگند! هیچ گاه دلم بر هیچ کس آنگونه نسوخت، که آن روز بر
او پیچانده بودند، و به سوي ابوبکر میکشانیدندش و به او میگفتند: بیعت کن! و او گفت: اگر بیعت نکنم؟ گفتند: گردنت را
میزنیم! فرفع راسه الی السماء، سرش را به سوي آسمان بالا برد! و قال: اللهم اشهدك انهم اتو ان یقتولونی، فانی عبدالله، و اخو
رسولالله! خداوندا! تو را گواه میگیرم، که آنان میخواهند مرا بکشند! و حال آنکه من بنده توام، و برادر رسول خداي! باز او را
گفتند: دست را براي بیعت دراز کن! و او خودداري کرد! دستش را به زور کشاندند! و او انگشتانش را به هم آورد! خواستند به
زور بازو بازش کنند، نتوانستند! به ناچار! [ صفحه 159 ] ابوبکر، دست خود را بر روي مشت گره خوردهي علی کشید، و به همین،
بسنده نمود، و قانع شد! با آنکه حضرتش انگشتهاش همچنان بسته بود، و غمبار به تربت پاك رسول خداي- ص- مینگریست! و
پس از آن حضرت مکرر میگفت: واعجباه! واعجباه! واعجباه! و آنگاه به زبیر [ 45 ] گفته شد: بیعت کن! ولی او ابا کرد، عمر و
دیگرها، به او یورش بردند، و شمشیرش را از دستش برون آوردند، و آنرا بر زمین کوفتند، تا که شکست، و سپس او را کشان
اگر شمشیرم در دستم میبود » ! کشان بیاوردند! زبیر در حالی که عمر بر سینهاش نشسته بود، گفت: اي پسر صهاك! بخداي سوگند
و آنگاه بیعت نمود! [ صفحه 160 ] و نیز گفت: اي پسر صهاك! [ 46 ] . بخداي سوگند! اگر این اوباشی که « از من فاصله میگرفتی
،« ترس » و ،« پستی » تو را کنون یاري نمودند، نبودند، تو در حالی که شمشیرم همراهم بود نزدیک من نمیآمدي، آنهم به خاطر آن
که از تو سراغ دارم! اوباشی را به گرد خود داشتهاي، تا که با کمک آنان، خود را قوي نموده، و قهر و غلبه نشان دهی! « هراسی » و
عمر عصبانی شد، و گفت: آیا نام صهاك را میآوري؟! گفت: مگر صهاك کیست؟! و چه مانعی از ذکر نام او هست؟! [ صفحه
بماند! که نمیباید، و نمیشاید گفتش! و اینجا بود که ابوبکر بین آن ،« چه » که بود؟ دخترم! بود، اما « صهاك » ، 161 ] خانم! راستی
دو را اصلاح کرد، و هر کدام دست از یکدیگر بداشتند! و آنگاه سلمان را چنانش برگردن بکوفتند که بسان غدهاي بالا آمد، و
سپس دستش را بگرفتند و پیچاندند، و پس از آن به اجبار بیعتش را بگرفتند! و آنگاه سلمان گفت: بقیه روزگار را ضرر و هلاکت
بینید! آیا میدانید با خود چه کردید؟! آري خطا رفتید! و خلافت را از معدنش و اهلش خارج داشتید! عمر گفت: اي سلمان! حال
بیعت نمود، و تو نیز بیعت کردي، [ صفحه 162 ] هر چه میخواهی بگو! و هر چه میخواهی بکن! سلمان گفت: از « علی » که رفیقت
« ابوبکر » همه آنان بر گردن تو، و رفیقت « عذاب » همه امتش تا روزگار قیامت، و برابر « گناه » پیامبر- ص- شنیدم که میفرمود: برابر
صفحه 23 از 35
که با او بیعت نمودي خواهد بود! عمر گفت: هر چه میخواهی بگو! آیا چنین نیست که بیعت نمودي؟! و خداوند چشمت را روشن
نساخت که رفیقت علی خلافت را بر عهده گیرد! سلمان گفت: شهادت میدهم که من در پارهاي کتابها از طرف خداوند نازل
شده است خواندهام، که تو با اسم و نسب و اوصافت، دري از درهاي جهنم باشی! عمر گفت: هر چه میخواهی بگو! آیا خداوند
خلافت را از اهل این خانه نگرفت، که شما آنان را بعد از خداوند ارباب خود قرار دادهاید؟! سلمان گفت: [ صفحه 163 ] شهادت
در » . [ میدهم که از پیامبر- ص- شنیدم که میفرمود: این آیه را که فرماید: فیومئذ لا یعذب عذابه احد و لا یوثق و ثاقه احد [ 47
تو « آن » در شأن توست! و مرا خبر داد که .« آن روز هیچکس را مانند او عذاب نمیکند، و هیچ کس را مانند او به بند نمیکشد
باشی! عمر گفت: ساکت شو! خدا صدایت را خفه کند! و در اینجا بود که علی- ع- فرمود: اي سلمان! تو را قسم میدهم که
ساکت باشی! سلمان گفت: به خدا قسم اگر علی- ع- مرا به سکوت امر نکرده بود، آنچه درباره او نازل شده بود، و هر چه درباره
او و رفیقش از پیامبر- ص- شنیده بودم، به او خبر میدادم، و وقتی عمر دید که سلمان ساکت شد، گفت: تو مطیع و تسلیم او
هستی! [ صفحه 164 ] و آنگاه ابوذر و مقداد بیعت نمودند، و چیزي نگفتند! عمر سلمان را گفت: اي سلمان! تو هم مثل این دو
رفیقت خودداري کن؟! به خداي سوگند! تو نسبت به اهل این خانه، از آن دو نفر با محبتتر نیستی، و از آن دو بیشتر به آنان
احترام نمیکنی، دیدي که خودداري نمودند و بیعت داشتند! ابوذر گفت: اي عمر! ما را به محبت آلمحمد- ص- و احترام آنان
سرزنش میداري؟! خداي لعنت کند که لعنت نیز کرده است، هر کسی را، که آنان را دشمن بدارد، و به آنان نسبت ناروا بدهد، و
به حق آنان ظلم کند، و مردم را بر گردن ایشان سوار نماید، و این امت را از پشت سرهاشان به طور قهقري، برگرداند! و نیز یادم
نمیرود که در آن روز، امایمن، پرستار پیامبر- ص- برخاست، و بگفت: اي ابوبکر چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر بساختی! [
صفحه 165 ] عمر دستور داد تا او را از مسجد بیرون نمودند، و گفت ما را با زنان چه کار است؟! و نیز بریده اسلمی برخاست، و
بگفت: به خداي سوگند در شهري که تو در آن امیر باشی سکونت نخواهم کرد! و عمر دستور داد تا او را بزنند، و زدند، و آنگاه
او را از مسجد بیرونش راندند! و علی نیز بازگشت، با فاطمهاش، و نیز اطفال خستهاش! و من شنیدم که یکی آرام و حزین
میگفتش: اي نامت از دل و جان، در همه جا، به هر زبان جاري، عطر پاك نفست، سبز و رها از آسمان جاري، نور یادت همه
شب، در دل ما چو کهکشان جاري، تو نسیم خوش نفسی، من کویر خار و خسم، گر به فریادم نرسی، [ صفحه 166 ] همچو مرغی
[ در قفسم، تو با منی اما، من از خودم دورم، چو قطره از دریا، من از تو محجورم، [ صفحه 167
آه!
دخترم! نور چشمان ترم! هم نایم! هم نوایم! تو را، چرا، چنین میبینم؟! افروختهاي! از چه؟ افسردهاي! [ صفحه 168 ] از چه؟
رسیده است؟! یا ،« ملامتی » ، غمزدهاي! از چه؟ فروبستهاي! خستهاي! از چه؟ آه! غم، موج میزند به خدا در نگاه تو! دخترم! تو را
است تو را، آیا؟! خانم! هستم! اما، نیست! هستم، آنگونهام که میبینی! و نیست، آنسان که میگویی! نه! ملامتی، مرا « ملالتی » ، که
نرسیده! [ صفحه 169 ] و نه، ملالتی است مرا! پس، تو را چه میشود؟ دخترم! خانم! در گلو، بغض سنگین نشسته است، آه دل، راه
بر سینه بسته است! برده است، و بریده، گریه، امانم را! دیگر نمیخواهم، که باشم! دخترم! چه میگویی؟! چه میشنوم؟! خانم! تا به
صبح میگرییدم! خواستم، اما نتوانستم! نتوانستم که دورش بدارم، از خاطرم، و از ذهن، مگر میشد! [ صفحه 170 ] نه، نشد! و
تا کجا؟! به خدا میسوزد، دلم، وقتی که به یاد « مظلومیت » !؟ تا کجا ،« غربت » ، نمیشود! بپذیر! سخت است، و چه دشوار، آخر
هاش میافتم! حرفهاي فاطمه- س-! و چه خوب میفهمم غربتش را، و غمش را، و سوزش، در آن زمان که میگفت: ما « حرف »
کنید! آنهم پیش چشم بچهها! واي از دل زینب! امان از دل زینب! به خدا سخت است! سخت! دخترم! گفتگوهاست در این « رها » را
راه، [ صفحه 171 ] که جان بگدازد! و من از آنهم تو را چیزي نتوانستم گفت! و نگفتمی که با چه سوز آنان را به خداي سوگند
صفحه 24 از 35
پاسخش را بداد! و چه پاسخی که دو ،« عمر » میداد! و میگفتشان: دست از ما بدارید! ما را اذیت نکنید! آه! بسوزم! تا که بشنید
حلقه بگوش ابیبکر، و با آن، چنان، بر بازوان فاطمه کوفت، ،« قنفذ » بود، و در دستان « تازیانه » را، که « آن » ، چشمت مباد! بگرفت
که به یکجا بالا بیامد! کاش به همین بسندهاش بود! اما نبود! چنان، با لگدیش درب را کوبید، که درب، [ صفحه 172 ] و چه
فرود آمد، و فاطمه فتاد، از رو، بر زمین! زن پشت در و خانه پر از شعلهي آتش، فریاد که تا چند علی « فاطمه » آتشین! بر پشت
حوصله دارد! آه! خودم دیدم که آتش شعله میزد میان شعله زهرا ناله میزد خودم دیدم که آتش شعلهور بود گل من در یم خون
غوطهور بود خودم دیدم به زیر دست و پا بود یگانه دخترش اندر نوا بود خودم دیدم که رویش منجلی بود میان خود فقط ذکرش
علی بود باز هم بسندهاش نبود! و در همان حال که آتش شعله میزد، و سر و روي فاطمه را میگداخت، چنان سیلی، بر صورتش
بنواخت، که گوشوارهاش بر زمین فتاد! [ صفحه 173 ] از فضه بپرسید، در شعله گرفته، با صورت زهرا چقدر فاصله دارد! و این همه،
در پیش چشمان فرزندان فاطمه بود! واي از دل زینب! امان از دل زینب! یکی خوب میگفت: از ما که گذشت مادري را دیدید در
خانه به پیش چشم دختر نزنید خانم! چرا؟! آخر، چرا؟ علی شمشیر را برنگرفت، تا پاسخشان را گوید! دخترم! پیشاپیش، آن جمع
مهاجم، برفتند، سوي شمشیرش، و برگرفتندش، و آنگاه، همه با شمشیر به سویش تاختند، و او را حلقه زدند، و ریسمانی سیاه
برگردنش بیاویختند! [ 48 ] . آه! خانم! [ صفحه 174 ] چه سنگین است! از سویی چنان کنند با همسري، و از دیگر سوي بر گردن
شوي نیز ریسمانی، تا نتواند که دفاعی دارد! دخترم! کاش! کاش تنها، برگردنش میبود! دستانش را نیز بسته بودند! یکی خوب
میگفت: نخلی که شکسته ثمرش را نزنید مرغی که زمین خورده پرش را نزنید دیدید اگر که دست مردي بسته دیگر در خانه،
همسرش را نزنید! و با همان ریسمان، او را میکشیدند، و این در آن حال بود که فریاد دردآلود فاطمه- س- بالا میگرفت! و از
دیگر سوي، نواي جانسوز بی پناهان خردسال فاطمه، جان را میگداخت! آه! گاه مادر را مینگریستند! [ صفحه 175 ] و گاه، پدر را
به نظاره بودند! و در آن بحران شرارت نمیدانستند، که به کدامیک پناه باید برد! و بسوزم! علی، در حالی که میرفت، یعنی که
میکشیدندش، گاه به این سوي، گاه به آن سوي، حسرتبار نظر میداشت و میگفت! واحمزتاه! واجعفراه! عمویم! حمزه شهیدم!
کجایی؟ کجایی؟ برادرم! جعفرم! کجایی؟ کجایی؟ که من، تنهایم! تنها! و آنگاه به آرامی خود را میگفت: نه، امروز مرا نه
جعفري مانده است، و نه حمزهاي! [ 49 ] . خانم! [ صفحه 176 ] به خدا سخت است، و چه سخت! دست کم براي بچهها! بچههاي،
فاطمه، که ببینند پدر را، آن گونه، از پیچ و خم کوچههاي مدینه میبرندش! دخترم! کاش میبردند! نه، میکشیدند! و چه مظلومانه!
تا آنجا که آن رهگذار مسیحی، تا بدید آن مظلومیت را، و بدید علی را این گونه غریب، و تنها، و مظلوم! بگفت: من مسلمان
میشوم! و شد! نمیدانم! شاید که میخواست با اسلامش تبسمی بر لبهاي علی بنشاند! خدا داند! [ صفحه 177 ] یا که بچههاش را
تقفدي بنموده باشد! نمیدانم! خدا میداند! خانم! همهاش درد است! همهاش غم! خانه، هم ماجراي کوچه، هم مسجد! اما، وایم از
آنگاه که دستان علی را میکشیدند، و او انگشتهاش را به هم داده بود، و در همان حال که با زحمت میخواستند !« مسجد »
مرا « نگاه » انگشتهاش را باز نمایند، او غریبانه و چه غمبار چشمهاش را بر تربت رسول دوخته بود! خانم! به خدایم سوگند آن
میسوزاند! به خدا میفهمم معناي آن نگاه را، گویی که کنون میبینم! واي من این خبر از کجا بود؟! کاش مرا نمیگفتید! و نیز
غمانگیز آن ساعتی، [ صفحه 178 ] که علی از مسجد بازمیگشت! با فاطمه! با بچهها! خانم! بپذیر! سخت است، به خدا سخت!
فاطمهاي که چه آسیبها دیده بود، نمیتوانست به تندي بیاید، پس، آرام میآمده است! و علی نیز پا به پایش، تازه او هم خسته
بود! آه! فاطمه را میبینم که یک دست بر پهلو دارد، و دیگر دست بر بازو! و علی را، که دستش به گردن خویش دارد، و فاطمه را
مینگرد، و فاطمه علی را مینگرد، و فاطمه علی را، و گویی که گوید: علی جان! نمیدونم بهاره یا خزونه فلک با عاشقان
نامهربونه [ صفحه 179 ] تو خوبی؟! خوبم، فاطمه جان! تو چه! شرمندهام! مرا ببخش! به خدا نتوانستم! دیدي که دستانم بسته بودند!
اما همهاش در خیال تو بودم! آه! فاطمهام! دیروز یکی بودیم با هم ولی امروز تو سرختر از سرخی و من زردتر از زرد! نور چشمانم
صفحه 25 از 35
شما چگونهاید؟! خوبیم بابا! به خوبی شما! و بچهها را میبینم که با اضطراب این سوي و آن سوي نظر میدارند! و در غم این خیال
فرورفتهاند که: خدایا مباد باز هم.... بابایمان را...! مادرمان را...! خدایا! [ صفحه 180 ] کی به خانه میرسیم! چرا، این راه این همه
طولانی شد! آه! میبینم در آن کوچههاي بیکسی چه خسته میآیند! و چه آرام! و دیگرها را میبینم و شاید با چه هتکها،
بیحرمتیها، و از پیش، و دنبال! و یا از کنار میگذرند! آنهم با چه طعنها، که مگو، و مپرس! آه! از آن لحظه که کودکان علی به
خانه میرسند! همهاش زنده میشود، خاطرهها را میگویم! واي من چه سخت است، سوخته دربی، شکسته دربی، و فتاده دربی را
دیدن! یادشان میآید، که مادر را همینجا زدند، [ صفحه 181 ] و آنجا بود که پدر را حلقه زدند، و به گردنش آویختند، ریسمان را!
و نیز همینجا بود که پدر میگفت: واجعفراه! واحمزتاه! خانم! تا به صبح دلم مشغول بود و آشوب از همین نقشها، و یادها! و به
میآید! « زلزله » ناگاه بدیدم که میلرزد، در و دیوار خانهمان، آري، خانهمان میلرزید، زمین میلرزید! به خود آمدم، دانستمی که
و چه زلزلهاي! دخترم! گفتی زلزله، یادم آمد خاطرهاي، از فاطمه، که روزي برایم میگفت: در دوران خلافت، خلافت ابیبکر، [
صفحه 182 ] زلزلهاي آمد، و چه زلزلهاي! و مردمان وحشتآلود و پر اضطراب به خانه خلیفه آمدند، ابیبکر بود و نیز عمر، و آن
دو را بگفتند، چه بایدمان کرد، امانمان را برد، نیست آرام، و قراري ما را! و آن دو بگفتند: ما نیز در این مصیبتیم! بیائید تا با اتفاق
به خانه علی برویم، شاید که او کاري از پیش برد! و رفتند! درب را آرام و با تمام ادب بکوفتند! علی بیامد! و چه خونسرد! و ماجرا
را بگفتند، و او کریمانه گفت: برویم! و رفتند، تا که رسیدند به تپهاي، علی بالا برفت، آنان نیز هم! و نشست، [ صفحه 183 ] و
نشستند! و میدیدند، و چه خوب! که شهر مدینه چگونهاش در تب و تاب است! و چه میلرزد! آنگاه حضرت همه را گفت: گویا
شما در این ماجرا سخت در اضطرابید! همه گفتند: چگونه نباشیم! تاکنون چنین ندیده است، چشمهامان! و در حال، علی دستانش
. [ را بر زمین گذارد! و زمین را گفت: مالک؟! اسکنی! زمین! تو را چه میشود؟! آرام باش! و در حال، زمین آرام شد، و رام! [ 50
خانم! در شگفتم! در شگفت! [ صفحه 184 ] آخر اینها که این همه را از علی میدیدند، و میدانستند، پس، از چه خلافت را از او
چیزي نمیانگاشتند! همان عمر، که آتش ابیبکر « سحر » بگرفتند؟! دخترم! آنان به خداي هیچ اعتقاديشان نبود! و آنهمه را نیز جز
را او در دست داشت، و همچنان میچرخاندش تا شعلهور بماند، خود، در یکی از نامههاش بنوشت، چنین: فبهبل اقسم و الاصنام، و
الاوثان، و اللات و العزي ما جحدها عمر مذ عبدها! و لا عبد للکعبه ربا! و لا صدق لمحمد قولا، و لا القی السلام الا لحیله علیه، و
ایقاع البطش به! [ 51 ] . به بتها، همهشان سوگند! به هبل، به لات، به عزي سوگند! [ صفحه 185 ] که من عمر، از آن روزهایی که
آنهمه را پرستیدمی هرگز از آنها دست برنداشتمی! و هیچگاه خداوندگار کعبه نیز نپرستیدمی! و نیز، هیچ تصدیق نداشتمی گفتار
پیامبرش را! و جز از راه نیرنگ، مکر و فریب، ادعاي مسلمانی ننمودم! و تنها میخواستمی که او را بفریفته باشم! و آنگاه افزاید: فانه
میانگاشتند! « جادو » ي بزرگ بیاورد، آري دخترم! آنها، همه اینها را « سحر » جادوگر بود، و براي ما ،« پیامبر » ! قد اتانا بسحر عظیم
این بود که خلافت را بگرفتند! کاش! کاش دخترم! تنها خلافت را میگرفتند! خانم! مگر چیزي دیگر نیز بگرفتند! آري، دخترم!
[ بود! [ صفحه 186 ] فدك؟! فدك چیست؟! فدك یعنی چه؟! دخترم! فردا خواهمت گفت. [ صفحه 187 « فدك » بگرفتند، و آن
فدك
دخترم! اگر کنون، به سمت شمال شهر مدینه به راه افتیم، فردا، همین وقتها، در پیش چشمان خویش خواهیم دید، دهکدهاي را،
مینامند، و فدك از آن « فدك » همهاش خرمی، [ صفحه 188 ] با چه نخلها! و چه ثمرها! و آبهاش نیز پر انبوه! آري آنجا را
بی « دختران » میداد « شوي » و به ،« ماندگان » را، و نیز راه « بینوایان » را در مییافت، و « تهیدستان » ،- ص- بود! و پیامبر- ص -« پیامبر »
را « فدك » ! هاي کلان فدك، که تا 70 هزار دینار طلا، گاه میرسید! خانم « ثمر » سر پناه را، با همان درآمدهاي سالانهاش از
چگونهاش به جنگ آورد، پیامبر- ص- را میگویم؟! دخترم! جماعتی بودند افزون بر 20 هزار نفر، و ساکن، در وادي خیبر، و همه
صفحه 26 از 35
صفحه 189 ] که چه دژهایی محکم و استوار در ] ،« امن » که سرمایههاشان انبوه بود! و در نهایت ،« رفاه » و در تمامت !« یهود »
شان را عهدهدار بودند! [ 52 ] . و در سایه « مال » شان و « جان » گرداگرد خویش بر پا داشته بودند! و چه جنگاورانی دلیر که صیانت
نشر اسلام، یعنی، « کانون » و آن برچیدن، برچیدن !« شوم » بودند، اندیشهاي پر « اندیشه » این همه امن، و آن همه رفاه، هماره در یک
برآمد، و مسلمانان را، همه، « دفاع » اینجا بود که پیامبر- ص- در اندیشهي !« تحركها » که بنمودند، و نیز « تحریکات » و چه !« مدینه »
ماجرا نیز با مسلمانان بود، و آن، پیروزي! و در این هنگام ساکنان فدك که نیز یهودان بودند « فرجام » را، و « یورش » ، فرمان داد
اطلاع یافتند ماجراي خیبر را! و چه هراس و ارعاب که بر آنان چیره آمد، [ صفحه 190 ] و در اندیشه چارهجویی، و نیز در همین
« صلح » دعوت نمود، نپذیرفتند! اما پذیرفتند که در « اسلام » گسیل داشت، و آنان را به « فدك » میان، پیامبر- ص- پیش خویش را به
باشند، و نشان صلح آنکه نیمی از باغاتشان را به پیامبر خداي اهداء بدارند! و پیامبر پذیرفت، زیرا که سرمایههاشان انبوه بود، و آن،
در دست نااهلان، همیشه آسیب طغیان در پی! و از آن پس پیامبر- ص- درآمدهاي حاصل را به همان مصارفی که پیش از این تو
[ را گفتمی مصروف داشت! [ 53 ] . دیري نپائید که خداوند پیامبرش را مامور داشت، آري، تا فدك را به فاطمهاش اهداء بدارد [ 54
را میمانست همین را « سند » . و پیامبر- ص- فاطمهاش را گفت: دخترم! فدك از آن توست! [ صفحه 191 ] و آنگاه بر برگهاي که
همان که پیامبر در وصفش میگفت: زنی ،« امایمن » ، ع-، و آن دیگر پرستار پیامبر -« علی » ثبت داشت، با حضور دو شاهد، یکی
است از زنان بهشت. [ 55 ] . و سپس پیامبر- ص- جماعتی از مردان را در خانه فاطمه جمع داشت و بگفت که فدك از آن فاطمه
است، و در حال، از درآمدهاي باقیمانده فدك بعنوان اعطایی فاطمه در میان مردم تقسیم نمود! و از آن پس نیز فاطمه- س- هر
ساله، به قدر قوت که از نان جوینی تجاوز نمینمود برمیداشت و ماندهاش را که به واقع همهاش بود به فقرا میبخشود! و این شیوه
هماره او را بود، تا ارتحال پدرش، پیامبر خداي، [ 56 ] . و با ارتحال پیامبر- ص- ماجراي خلافت آن شد که شنیدي! و نیز در پیاش
خلافی دیگر، و آن غصب بود، [ صفحه 192 ] غصب فدك! و فاطمه- س- را از این ماجرا با خبرش داشتند! و او دیگر نتوانست که
تحمل دارد! و برآشفت، و چه فریادها! و این نه از آن روزي بود که فاطمه- س- ثروتیش از دست رفته باشد! و یا سرمایهاي به
تاراج! نه! که فاطمه در همان سالهاي ثروت فدك، همان فاطمه پیش از فدك بود! در خانهاش گاه تا سه روز غذایی یافت نمیشد!
ها که با خود داشت! و شویش هم که « وصله » و گاه نیز تا سه روز روزه دار، و روزهها را با آب افطار! چادرش در همان ایام چه
[ میگفت! از دنیا به دو جامه کهنه، و از غذایش به دو قرص نان بسنده دارم! و بنزد من بیارزشتر باشد، همین دنیا، [ صفحه 193
از آب بینی یکی بز! و میگفت: من را با فدك؟! و با غیر فدك چکار؟! [ 57 ] . خانم! پس، از چه روي فاطمه طاقت نتوانست
[ آورد؟! دخترم! فردا خواهمت گفت. [ صفحه 195
طعمه!
دارد دلهاي دنیازدگان را، و سپس با نور « دام » بود، در دستان صیادي چونان علی- ع-، تا که بتواند به « طعمه » دخترم! فدك یک
هاشان را همه، بزداید! اما، فسوسا! که خلیفه وقت اندي پس از غصب خلافت، بگرفت، [ « خامی » از عشق برافروزد، و « آتشی » قرآن
صفحه 196 ] آن را، که او هم صیاد بود، و در هواي صید، و طعمه میخواست، و فدك بود چه طمعهاي! اما چه باید نمودن که
نیز میداشت! و فاطمه در « متعفن » ها را نمیتوانست زدود، که « خامی » عشقی، این بود که نه تنها « آتش » ي، و نه « نور » ، نبودش
را چه « فدك » را نمیفهمیدند، اما « قرآن » ها، و میسوخت از براي آدمیان اندر صید! آري، دخترم! دنائیان « تعفن » حسرت همین
نامند، و « بهشتش » است، که « فدکی » میماندند! آنچنان که خداي نیز خود را « قرآن » خوب! و به هواي فدك میآمدند، اما در طور
مردمان به هواي آن روند، اما در تورش...! [ صفحه 197 ] آري، دخترم! غم فاطمه غم قرآن بود، نه فدك، و مردمان را غم فدك
یک واقعیت! و مردم به دنبال واقعیتهایی این چنین! « فدك » بود، اما « عنوان » بود، نه قرآن را، و خلافت، از براي مردمان، تنها یکی
صفحه 27 از 35
و خلیفه آن بود از برایشان که فدکیش در دست! آري، !« خلیفه » نه عنوان را! این بود، که بودند، در همانجا که فدك باشد، نه
] . [ را مطالبت میداشت، یعنی، همان را که فرمان خداي بود، و حق مسلم شوي! [ 58 « خلافت » ، دخترم! به واقع فاطمه با طلب فدك
تا همگان خطهاي !« فاطمه » صفحه 198 ] و دیگر آنکه آن خطاط ازل که خدایش نامیم، سرمشقی بداد، و چه زیبا! با نام
« غاصب » بود، در برابر « فریاد » ، زندگانیشان را با آن، و مانند آن بنگارند، و چه زیبا سرمشی! همهاش زیبایی! و یکی از آن همه
انبوهتر « ظلم » تبهکار! و اگر نبود این فریاد چه زشت مینمود آن سرمشق! و نبود حاصلیش جز ستمپروري را! و روز به روز بازار
بالاتر، [ صفحه 199 ] و نه آنچه « فاطمه » و آن بی پناهان را این شعار میشد که: نه شما از !« مظلومان » میشد، و از پی آن نیز انبوهی
برتر باشد! و از این روي راهی راه سکوت میداشتندشان! و چه غوغایی میشد ستم را! تازه « فدك » را که از کف بدادهاید از
دخترم! اگر نبود آن فریاد، آن میشد که آنان میخواستند، آري، خدشهداري عصمتش را، و عظمتش! که سکوتش خود، گواهی
میشد بر به حق نبودن تصرفش، از روز نخست تا آن زمان، و بدهکارشان نیز هم! که از چه روي در روز نخست، خود با دستان
روي آورد؟! و « سکوت » را حقی میبود، چرا به جانب « فاطمه » خویش تقدیم نداشته است؟! و نیز آیندگان را بر این باور که: اگر
نیز آنان را نصرتی بود، « سکوت » دیگر آنکه نصرت ستمکاران، به هر گونهاش که باشد، مواخذت خداوند در پیاش خواهد بود، و
« قیامش » فاطمه چه بود؟! و « اقدام » ! خانم « اقدامش » فاطمه، و « قیام » در حق به جانب بودنشان! [ صفحه 200 ] این بود که روي داد
[ چگونه؟! دخترم! فردا خواهمت گفت. [ صفحه 201
بیداد!
آن کیست؟! و این « فدك » را مینگارند، و نیز نگاه میدارند، تا روز بروز اختلاف، و آن روز، روزش بود، آري، که « سند » ! دخترم
بل [ صفحه 202 ] بخشودهي پدرش ،« میراث » بود که نخست اقدام فاطمه، ارائهاش بود سند را، و آن، چنین مینمود که فدك نه
پیامبر- ص- بوده است، در همان روزهاي حیات. [ 59 ] . و نیز فرمود: مرا شاهدانی است، که گواهند بر این ماجرا، و نیز گواهی
« تصرف » میدهند! ابوبکر گفت: بیاور! حضرت پیش از احضار شهود فرمود: مگر نه آنست که در روزهاي حیات پدر، فدك، در
من بود؟! و ابوبکر گفت: آري، این چنین بود! فرمود: پس چرا پیرامون چیزي از من شاهد میخواهی، که در دستان من بوده است؟!
اگر من ادعا دارم اموالی را که مسلمانان است در دست، و تصرفشان! شما از که گواه میخواهی، از من یا از آنان؟! عمر گفت:
این سخنان باطل را به کنارش بگذار! [ صفحه 203 ] و شاهدانی را احضار دار که بر این سخن که فدك از آن توست شهادت دهند!
و حضرت فرستاد تا که علی بیاید، و امام حسن- ع-، و اما حسین- ع-، و امایمن و اسماء بنت عمیس نیز! و آمدند، و آنان نیز
بدادند، و از جمله آنکه امایمن گفت: از پیامبر- ص- بشنیدم که میگفت: فاطمه سیدهي زنان بهشت است! حال مرا « شهادت »
است زنان بهشت را، آیا چیزي ادعا میدارد که آن را مالک نباشد؟! و هم بگفت: من نیز زنی از زنان « سیده » بازگویید: آن زنی که
ها را به کناري « قصه » بهشت باشم، و نیز شهادت نخواهم داد آنچه را که نشنیده باشم آن را از پیامبرم! ابوبکر گفت: اي امایمن! این
بگذار! و بگو به چه چیز شهادت میدهی؟! امایمن گفت: اي ابوبکر! شهادت نخواهم داد، [ صفحه 204 ] جز آنکه تو را اقرار گیرم،
گفتار پیامبر- ص- را پیرامون خویش! تو را به خداوند سوگند میدهم، که آیا میدانی که پیامبر- ص- فرموده باشد: امایمن زنی
است از اهل بهشت؟! ابوبکر گفت: آري شنیدهام. امایمن گفت: اکنون شهادت میدهم که پیامبر- ص- فدك را به امر پروردگار
همسر فاطمه است، و « علی » : به فاطمهاش داد، و آنگاه پیامبر- ص- فرمود: اي امایمن و اي علی شاهد باشید! [ 60 ] . عمر گفت
-« علی » ! است « منفعت » حسن، و حسین نیز فرزندان، امایمن و اسماء نیز خدمتکاران فاطمه، و تمامی این شاهدها و شهادتها از براي
جوانان بهشت، [ صفحه 205 ] و اهل بهشت راست گویند. و « سید » تن پیامبر است، و حسن و حسین دو « پاره » ع- فرمود: اما فاطمه
من همانم که پیامبر- ص- میگفت: تو از منی، و من از تو! آنکس که تو را اهانت بدارد مرا اهانت داشته است، آنکس که تو را
صفحه 28 از 35
اطاعت دارد مرا اطاعت داشته است، آنکس که از تو سرپیچی دارد از من سرپیچی داشته است، اما امایمن، آن کسی است که
شهادت داده است! و اسماء کسی است که پیامبرش دعا بنمود، هم از براي او، هم از براي دودمانش! عمر « بهشت » پیامبرش او را به
ع- بفرمود: -« علی » ! گفت: شما همانگونهاید که توصیف داشتید! اما شهادت آن کس که به نفع خود شهادت بدهد مقبول نباشد
اکنون که ما آنگونهایم که شما نیز میشناسید، و منکرش نمیباشید، و در عین حال شهادت ما مردود است، و شهادت پیامبر- ص-
نیز مقبول نیست! پس، انا لله و انا الیه راجعون و آنگاه این آیت را قرائت داشت: و سیعلم الذین ظلموا اي منقلب ینقلبون [ صفحه
« حکم » بازمیگردند! و آنگاه فاطمهاش را گفت: بازگرد تا خداوند بین ما « کجا » 206 ] به زودي ظالمان خواهند دانست که به
فرماید که او نیز بهترین حکم کنندگان باشد. [ 61 ] . آري، دخترم! این بود برخورد فاطمه با ابوبکر، و برخورد ابوبکر با فاطمه، و
شویش، و فرزندان، و خدمتکاران، البته در بار نخست! خانم! مگر بار دیگري نیز بود؟! آري، دخترم! یکی بار دیگر علی فاطمهاش
را گفت به نزد ابوبکر میروي، در حالی که تنها باشد، یعنی که عمر نباشد، و او را میگویی: تو بر جایگاه رفیع پدرم پیامبر
نشستهاي، و ادعاي جانشینیاش را داري، اگر فدك از آن خودت نیز بود، و من از تو درخواستش مینمودمی، بر تو لازم بود که
آن را به من باز پس دهی! [ صفحه 207 ] و فاطمه نیز چنین بنمود، و ابوبکر هم پذیرا شد! و آنگاه برگهاي را بخواست، که
بیاوردند، و بر آن حکم ارجاع فدك را بنوشت، و به او بداد! و آن حضرت حکم را بگرفت، و به سوي خانهاش روان شد، در میانه
بدیدش!! با خشونت تمام بگفت: از کجا میآیی؟! و فاطمه گفت: از خانه ابوبکر! و پرسیدش: آن نوشته چیست که با تو « عمر » راه
همراه است؟! فرمود: نوشته ابابکر است، و حکم بازپس گیري فدك، عمر قدم را پیش گذاشت! و بگفت: آن را به من بده! و فاطمه
که « سیلی » ندادش! با شتاب و شدت از دستان حضرت بگرفت! و بر آن آب دهان افکند! و آنگاه پارهاش نمود! [ صفحه 208 ] و چه
بر صورت فاطمه بنواخت!!! و فاطمه گریان گفت: سند مرا پاره میکنی؟! خداي به کیفر بیدادت شکمت را پاره کند. [ 62 ] . آري،
خانم! مسجد مدینه؟! خطبه فاطمه؟! آري، دخترم! فردا !« فاطمه » مدینه رخ داد! و خطبه « مسجد » دخترم! و این گذشت، تا ماجراي
[ خواهمت گفت. [ صفحه 209
اما خاموش!
آن روز در مسجد مدینه، خلیفه غاصب شهر، با جماعتی از مردمان بنشسته بود، و فاطمه در میان زنانی شایسته و چند، وارد آمد
مسجد را، و بنشست! و آنگاه بیآنکه بگشاید به سخن لب را، نالهاي جانسوز از ژرفاي جان برآورد، آنهم چنان که مردمان، همه
بگریستند! و گویی که مسجد به لرزه میآمد! [ صفحه 210 ] و پس از اندي شکیب، شیون مردمان پایان یافت، و همگان به انتظار! و
فاطمه به سخن آمد، اما دوباره نیز به گریه آمدند! و بازشان نهاد تا که آرام یابند، و آنگاه بگفت: الحمدلله علی ما انعم، و له الشکر
علی ما الهم... خداي بر نعمتهاش همه، که بس بیکرانهاند، ستایش دارم! و نیز بر الهاماتش، سپاس! و پس از گفتاري چند رویش
به مردم داشت و ایشان را گفت: فهیهات منکم، و کیف بکم، و انی تؤفکون؟! این کارها از شما چه بعید بود! چگونه چنین کاري را
بنمودید؟! به کجا بازمیگردید؟! این چه سستی است شما را در ستاندن داد من؟! چه زود به بیراهه گام نهادید! و چه زود احوال را
واژگونه داشتید؟! پیش چشمان شما، میراث پدرم را بربایند، و حرمتم را شکسته دارند، [ صفحه 211 ] و شما آشکارا ببینید، اما
خاموش! دعوتم را بشنوید، اما بیپاسخ؟! و به فریادم نرسید! نصبر منکم علی مثل حز المدي، و وحز السنان فی الحشی! ما در برابر
این همه آزار، و اذیتهاي انبوه شما صبر پیشه میداریم! بمانند صبوري آنکس که خنجري بر گلویش خلیده، و تیغ سنان بر دلش
بنشسته است! آیا برآنید که با رفتن پدرم پیامبر، همه چیز به پایانش رسید؟! آري، ضربهاي هولناك بود مرگ پدرم، بر پیکر اسلام!
و فاجعهاي بس عظیم، که غبار غمش بر همگان فروریخت! زمین از نبودش تار است، و تاریک! شکافش هر روز فراختر، و
گسستگیاش دامنهدارتر، و وسعتش فزونتر میگردد! آنگاه ابوبکر را گفت: افی کتاب الله ان ترث اباك و لا ارث ابی؟! [ صفحه
صفحه 29 از 35
212 ] لقد جئت شیئا فریا! آیا این گفته خداي است که تو از پدرت ارث میبري اما من نه؟! چه سخن ناروایی است، این؟! قرآن
نمیگوید آیا که سلیمان از پدرش داود ارث برد؟! پس چرا من نتوانم از پدر خویش ارث برم؟! و ابوبکر چه پاسخی میتوانست
داشت، جز طرح یک حدیث، که آن نیز جعل و آورده خویش بود، که به کذب بنام پیامبر رقم میزد، و نیز خلافی صریح بر فرمان
خداوند، در کتابش! و آن این بود که پیامبر فرمود: ما پیامبران دینار و درهم و خانه و مزرعه به ارث نمیگذاریم، بل، آنچه بر جاي
مینهیم کتاب است و حکمت، و دانش است و نبوت، و آنچه داریم بر دوش آن است که ولی امر بعد ماست، که هرگونه بخواهد
دربارهاش حکم کند! [ 63 ] . و پاسخ این کلام بیهوده، و پرداخته خیال عفن خلیفه را پیشاپیش از زبان فاطمهي خداوند بشنیدیم، که:
مگر نه آنست که قرآن فرماید: ورث سلیمان داود. [ 64 ] . [ صفحه 213 ] آري، دخترم! این بود پارههایی از خطبه نخست فاطمه در
مسجد مدینه، و او را خطبهاي است دیگر نیز، و آن در بستر بیماري، همان بیماري که سبب شد وفاتش را، باري، آن روز نیز براي
زنانی چند که به عیادتش آمده بودند، خطبهاي خواند، و آن پاسخی بود سخن آنان را که از وي چگونگی حالش را بخواستند، و
آن حضرت پس از ستایش خداوند چنین گفتشان: به گونهاي است حالم که بسی بیزارم دنیاي شما را، و نیز دشمن میدارم مردانتان
را! آنان را بیازمودم، و نیز از آنچه نمودند ناخشنود! به کناري نهادم آنان را، چون تیري به زنگار نشسته، و نیزهاي از میان دو نیم
شده، چه بد ذخیرهاي از پیش براي خویش بفرستادند! واي آنان چرا نگذاشتند که حق در مرکز خود قرار یابد؟! و خلافت بر
پایههاي نبوت استوار ماند؟! واي بر آنان، [ صفحه 214 ] آیا آنکس که مردم را به راه راست میخواند، سزاوار پیروي است، یا آنکه
خود راه را نمیداند؟ در اینباره چگونه داوري میکنید؟! و... خانم! راستی، در این ماجرا، ماجراي فدك، شوي فاطمه، علی را
[ میگویم، چه گفت؟! و چه کرد؟! دخترم! فردا خواهمت گفت. [ صفحه 215
در سکوت
یکی از روزهاي شبگون که بس نیز غمبار بود، علی به مسجد آمد، و ابوبکر را که در میان بود جماعت مسلمین، به خطاب
خویش داشت و گفت: از چه روي فاطمه را از حق خویش محروم داشتی، حالیا آنکه سالیانی چند در دست داشت، و صاحب بود
فدك را؟! ابوبکر گفت: آن، مربوط به مسلمین است، [ صفحه 216 ] و اگر شاهدانی عادل بیاورد به او باز پس خواهیم داد، وگرنه
حقی نیست او را! علی او را گفت: اگر در دست مسلمانان چیزي باشد، و مرا نیز پیرامون آن ادعایی، از کدامیک شاهد خواهی
طلبید؟! ابوبکر گفت: از تو! فرمود: اگر ماجرا عکس باشد چها؟! یعنی که چیزي در دست من باشد، اما مسلمانان را ادعاي آن؟!
گفت: شاهد میطلبم، اما از مسلمانان. فرمود: فدك را فاطمه بود در دست، هم در حیات پدر، و هم پس از حیات، حال اگر
مسلمانان مدعی باشند آن را، از چه روي از فاطمه شاهد میطلبی؟! و ابوبکر در سکوت! اما عمر بگفت: فدك از آن مسلمانان
است، [ صفحه 217 ] و ما را با سخن تو توان برابري نیست، باري، فدك از آن فاطمه است اگرش شاهدانی باشد عادل! علی عمر را
اعتنایی ننمود و ابوبکر را گفت: قرآن را قبول داري؟! گفت: آري! فرمود این آیت که فرماید: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس
اهل البیت و یطهرکم تطهیرا، درباره که نازل شده است؟! بگفت: درباره شما! فرمود: اگر دو تن از اسلامیان شهادت دهند نسبتی
ناروا را بر فاطمه چه خواهی کرد؟! گفت: بر فاطمه حد جاري خواهم نمودن، آنچنانکه بر دیگر زنان مسلمان! و علی گفت: در این
صورت نزد خداوند از کافران خواهی بود! گفت: چرا؟! فرمود: از آن روي که تو مردود دانستهاي شهادت خداوند را پیرامون
طهارت و پاکی وي، و شهادت مردمان را بر علیه او پذیرا شدهاي! [ 65 ] . کوتاه سخن آنکه اگر تو را به آن آیت اعتقادي است،
پس فاطمه پاك است و نیز ادعاي ناپاك ننماید، پس اگرت گوید فدك از آن من است یعنی که هست! و رد سخن او، رد سخن
خداست! [ صفحه 218 ] آري، دخترم، در همینجا بود که مردمان همه به خشم آمده بودند، و به ستمی که بر ایشان رفته بود نیک
وقوف یافتند و همگان بگفتند که: به خداي سوگند که علی راست میگوید! و همین علی یکی بار دیگر، در نامهاي، ابیبکر را به
صفحه 30 از 35
خطاب خویش کشید! و در فرازهایی از آن چنین آورد: اگر بگویم که خداي درباره شمایان چه تقدیر بنموده است، استخوان
سینههاتان چونان دندانههاي چرخ آسیاب بتنهاتان فروخواهد نشست! اگر ظاهرش سازم آنچه را که خداوند دربارهي شمایان
نازلش بنموده است چونان طنابی که در چاهی بس عمیق لرزان باشد مضطرب خواهید شدن! و پاهاتان به فرار میگذارید از
خانههاتان، و سرگردان و ویلان و حیران خواهید شدن! ولی من آنچه در سینهام دارم نگاهش میدارم. اما نیک بدانید که: دنیاي
شما در پیشگاه من چونان ابري است که بالا رود و بالاتر، و غلظت یابد و استقرار، اما دوباره از هم فروپاشد، و نیز آسمانی شفاف و
پاك پدیدار آید! [ صفحه 219 ] آرام باشید! که زود باشد که گرد و غبارها فروخواهد نشست، و ثمرات کار خویش را چه تلخ
خواهید یافت، و یا کشنده و قاتل خواهید یافتن ثمر کاشتهي خویش را! [ 66 ] . راستی، دخترم! چه وقت است اکنون؟! خانم! وقت
غروب است، و به مغرب تنها کمی وقت باقی است. دخترم! برخیز! که مادرت به انتظار است، و اگر کمی دیر به آنجا شوي،
دلواپست خواهد شدن! اگر بقایمان باقی بود، فردا خواهمت دید، که آخرین روز دیدار من و تو نیز خواهد بود، و اگر توانی باشدم
[ تو را از آخرین روز فاطمه خواهم گفت. [ صفحه 221
آخرین روز!
پایان حیات شمع پیداست؛ و به گونهاي دیگر میتابد؛ و شاید نیز فروزانتر! و آن روز، نیز، فاطمه، شمع وجودش، در پیش چشمان
مولاش علی، چنین مینمود! و خود نیز بدادش خبر که: علی جان! بدرود خواهمت گفت، اي جان من، و نیز جهان را، [ صفحه
222 ] همین امروز! وه! چه بیتاب شد علی! و گویی که همه چیزش به سنگ میخورد! آه! فداي چشمهاش، که اشکهاش، چه با
حیرت و شگفت فرومیچکیدند! آري، علی، خوانده نبود، اینجاي داستان را! چه بایدش میکرد؟! و یا که میتوانست نمودن؟!
وایم! چه غریبانه گفت، همه را، که دمی چند تنهایشان گذارند، تا که بنشینند، و نیز بشنوند، شنیدنهاي واپسین را! و همه نیز چنین
بنمودند، و آن دم، سقف بظاهر کوچک خانه فاطمه، فاطمه را، و علی را، در زیر چتر خویش میزبان بود! به ناگاه فاطمهاش گفت:
بودم، و هیچ خیانت را ننمودم، و نه مخالفتی، نه « صدق » علی جان! [ صفحه 223 ] در این کوتاه ایام بودن، بودن من با تو، با تو به
چنین بوده است، آیا؟! و علی آن نشستهي شکسته، در آن غروب غریبی، که برایش گفتن، حتی اندکش، چه سنگین مینمود،
گفت: معاذ الله!!! فاطمه جان! پناه بر خدا! تو کجا و خیانت؟! تو کجا و خلاف؟! به خدایم، که تو، بس گرامی بودي! و چه خداي
ترس! و قد عز مفارقتک و فقدك! فاطمهام! دوري، جدایی، از تو، اي گرانمایه! بسی بر من گران است! اما چه میتوانم کرد؟! [
صفحه 224 ] الا انه امر لابد منه، امر خداوند است، و نه از آن گریزي! و قد عظمت وفاتک و فقدك، فانالله و انا الیه راجعون! فراق
تو، و فقدانت، چه سهمگین است! و من به خداي پر مهر پناه میآورم، از این انبوه اندوه، و چه سوگ بزرگی است، این! و آنگاه
لرزان و پر ارتعاش فاطمهاش را گفت: به یقین باش که علی مرد وفاست، و به انجام خواهمش رسانید آنچه مرا بازگویی، و بر
خواهش خویش نیز برمیگزینم، گو که چه دشوار آید! آري، هر چه خواهی بگو، میشنوم و میشود! و فاطمهاش نیز گفت:
ارزانیت بدارد خداي پر مهر، اي بزرگمرد! آنهم شکوهمندترین پاداشها! علی جان! میخواهم تو را، و به جد، و بر آن نیز بسی
و نه آنان که تابعند آنان را، آري، هیچکدام، در نماز، بر پیکر من، نبایست که ،« ابوبکر » صفحه 225 ] و نه ] ،« عمر » اصرار، که: نه
حاضر آیند! آه! دخترم، گفتم نماز! هنوزم در یاد است، غربت را، همهاش، که آن شب بنشسته بود، سینه علی را، و گویی که نبود،
در خاطرش، جز یاد آن قامت خم، و ابرويوار فاطمهاش! حیرتا! گویی که محراب به فریاد بود! و نبود علی را هیچ تحمل! در نمازم
خم ابروي تو در یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار کان تحمل که تو دیدي،
همه بر باد آمد تمام! اما، ناتمام!
صفحه 31 از 35
پاورقی
آنانی باشد که به دست دارند « تهییج » 1] پیامبر فرمود فاطمه گل است. [ 2] به عمد به چنین قیدي روي آوردمی، باشد که دنبالش ]
را، و من در انتظار تا که بنوازند بر تار سطور، آهنگین کلماتی چند، آنهم در این وادي، که بس به نیازیم!. [ 3] حیدر « قلم » فلوت
توکلی. [ 4] ر. ك: اي شمعها بسوزید. [ 5] ر. ك: اي شمعها بسوزید. [ 6] ر. ك: اي شمعها بسوزید. [ 7] حسان. [ 8] رسول خداي
فرمود: لو کان الحسن شخصا تکان فاطمه.../ فرائد السمطین، ج 2، ص 68 به نقل از فاطمه الزهراء. [ 9] کشف اللالی، صالح بن
عبدالوهاب بن العرندس به نقل از فاطمه الزهراء. [ 10 ] مهدي سهیلی. [ 11 ] مهدي سهیلی. [ 12 ] مهدي سهیلی. [ 13 ] مهدي سهیلی.
14 ] مهدي سهیلی. [ 15 ] مهدي سهیلی. [ 16 ] محمد علی مجاهدي (پروانه). [ 17 ] موسوي گرمارودي. [ 18 ] من که ملول گشتمی از ]
19 ] الامامه و السیاسه، ابنقتیبه، ج 3، ص 1214 ، ج 1، ص 13 ، به نقل از نهج الحیاه. [ 20 ] بحار ج 43 ، ص ] .« حافظ » ، نفس فرشتگان
23 ] ینابیع الموده، ص 213 و ] . 22 ] تفسیر البرهان، ج 1، ص 282 ] .125 / 21 ] کوکب الدري، ج 1 ] . 72 ، احقاق الحق، ج 10 ، ص 32
[ 26 ] انا مدینه العلم و علی بابها. [ 27 ] مهدي سهیلی. [ 28 ] . 25 ] کوکب الدري، ج 1، ص 196 ] . 24 ] عوالم، ج 11 ، ص 406 ] .127
. 30 ] مهدي سهیلی. [ 31 ] غایه المرام فی رجال البخاري، ص 295 ] . 29 ] شجره طوبی، ص 254 ] .95 - بحارالانوار، ج 42 ، صص 96
33 ] بحارالانوار، ج 45 ، س 190 و ج 43 ، ص 309 به نقل از ] .56 - 32 ] فاطمه الزهراء (س) به نقل از بحارالانوار، ج 43 ، ص 58 ]
نهج الحیاه. [ 34 ] مهدي سهیلی. [ 35 ] اثبات الهداة: ج 7 ص 57 ، فصل 7، حدیث 137 ، بحار الانوار: ج 52 ، ص 78 ، به نقل از
37 ] اسمی ] .« محمد دشتی » ،( رهآورد مبارزات فاطمه زهرا (س)، محمد دشتی. [ 36 ] ر. ك: رهآورد مبارزات فاطمه زهرا (س
، 42 ] الامامه و السیاسه، ج 1 ] . 41 ] کهف 104 ] . 40 ] کهف 50 ] . 39 ] الحج 13 ] . المناقب، ص 32 ، به نقل از نهج الحیاة. [ 38 ] هود 28
44 ] اسرار آلمحمد. [ 45 ] و زبیر پس از قتل عثمان با علی (ع) ] . 19 ، به نقل از فاطمه الزهراء. [ 43 ] بیت الاحزان، ص 48 - صص 20
به صهاك؟! و نیز، صهاك، به خطاب؟! ر. « عمر » بیعت نمود، و سپس بیعت را شکست، و در حال ارتداد کشته شد! [ 46 ] انتساب
48 ] اسرار آلمحمد (ص). [ 49 ] ر. ك: من ] . 47 ] فجر، 25 و 26 ] . ك: اسرار آلمحمد، نشر الهادي و نیز، بحار، ج 8 قدیم، ص 295
221 به نقل از فاطمه - المهد الی اللحد. [ 50 ] دلائل الامامه ص 1 به نقل از فاطمه الزهرا. [ 51 ] بحارالانوار، کمپانی ج 8، صص 223
53 ] تفسیر در المنثور ج 4 ص 177 ، تفسیر ابنکثیر ج ] . الزهرا. [ 52 ] تاریخ الامم و الملوك ج 20 ص 46 ، السیره الحلبیه ج 3 ص 36
3 ص 36 به نقل از شهیدي. [ 54 ] بحار ج 21 ص 22 و 25 ج 29 ص 15 و 110 و 115 و 118 و 121 و 195 به نقل از اسرار فدك.
58 ] ابن ابیالحدید گوید: من از استاد ] . 57 ] نهجالبلاغه نامه 45 ] . 56 ] بحارالانوار ج 29 ص 123 ] . 55 ] بحارالانوار ج 21 ص 23 ]
نام داشت، پرسیدم: استاد! آیا فاطمه در مطالبت فدك راست میگفت؟! پاسخ داد: « علی بن فاروقی » مدرسه خویش در بغداد، که
بازنگردانید؟! استاد که یک دانشمند وزین و باوقار بود و نیز کمتر مزاح « ابوبکر » آري راست میگفت! پرسیدم: پس از چه
آن روز در برابر ادعاي فاطمه (س) حق مصادره « ابوبکر » میداشت، پر معنا خندهاي بنمود و چه ظریف و حکیمانه بگفت: اگر
یافتهاش را باز پس میداد، بیتردید فرداي همان روز درمیآمد و با صداقت تمام در پرتو آیات و روایات نیز خلافت را و حکومت
هم به ناچار « ابوبکر » را که از شوي گرانقدر وي، با تحکم و زور و بازيهاي سیاسی به غارت برده بودند، آن را طلب میداشت، و
میبایست پذیراي سخن درست فاطمه باشد، و نیز بر کنار از قدرت!!! شرح نهجالبلاغه ابن ابیالحدید به نقل از من المهد الی اللحد.
59 ] بحارالانوار ج 21 ، ص 25 ، به نقل از اسرار فدك. [ 60 ] به نقل از اسرار فدك. [ 61 ] اسرار فدك. [ 62 ] مدتها پس از شهادت ]
حضرت فاطمه سرانجام نیز شکم عمر به دست ابولولو با خنجرش پاره شد، و این ماجرا را به علی خبر داد، و علی با شنیدنش
چشمهایش گریان شد، و اشکهایش جاري، و به شدت گریست و آرزو کرد که کاش حضرت فاطمه (س) زنده میبود و این خبر
را میشنید. ملتقی البحرین، ص 226 ، به نقل از فاطمه الزهراء. [ 63 ] ابنحجر: الصواعق المحرقه، ص 19 ، ابن ابیالحدید. شرح النهج،
[ 65 ] بحارالانوار: ج 29 ، ص 189 و 197 ، به نقل از اسرار فدك. [ 66 ] . ج 16 ، ص 227 . به نقل از حدیث غربت. [ 64 ] نمل، 26
صفحه 32 از 35
[ 65 ] بحارالانوار: ج 29 ، ص 189 و 197 ، به نقل از اسرار فدك. [ 66 ] . ج 16 ، ص 227 . به نقل از حدیث غربت. [ 64 ] نمل، 26
بحارالانوار: ج 29 ، ص 140 ، به نقل از اسرار فدك.
درباره